باران خواهد بارید، خورشید خواهد تابید، گلی خواهد روئید، بلبلی خواهد خواند، سبزهای قد راست خواهد کرد، شاپرکی شاد پر خواهد کشید، قطرهای باران از روی گلبرگی خواهد چکید، من اینهمه را زیبا خواهم دید ولی تو .... دریغا که هرگز.
همانند هر بامداد دیگر، خورشید تازه از خواب برخاسته از آن سوی افق سر بر میدارد و گیسوان زرفامش را میتکاند تا روز چون غباری طلائی و درخشان گیتی را فرا گیرد و باز تلوءلوء نور تابیده به امواج رقصان آب، بلبل را از آشیانهاش به سرود فرا میخواند و باز بید مهربان به خوشامدگوئی غنچهای که به آوای عاشقی دلخسته نقاب از رخ برزده، بازوانش را میگشاید تا در آغوش مهر گیردش و باز بدست نسیم رقصان گلها به دستافشانی و پایکوبی بامدادی چو مستانی سرخوش از جام صبوحی شبنم برمیخیزند و من که اینها را از پشت دریچه کوچک بودنم در زندان بزرگ و تاریک نبودنت به نظاره نشستهام، بیاد دلم شقایقی سرخ و داغدار بدست میگیرم و بیادت آهسته بر آن میگریم. افسوس که دیگر لبت به خنده چو غنچه نمیشکفد. دریغ که دیگر پروانه کلام از گل لبانت پر نمیکشد.
***
نشسته در سوگ رفتنت، درمانده و نالان، بیپناه و هراسان به هر سو نگریستم، نشان ز غمت یافتم که به هر دلی نشسته بود.در ستارهریزان سحرگاه که اشک آسمان بود بر مزارت، در بید مجنون آشفته موی که باد پیام مرگت بدو رسانده بود. در ناله مستان به تلخی شب نشسته که همچنان پائیدن بیخبری را امید داشتند. در پارههای ابر که در سایه روشن سرخ شفق تمثیلی از دل داغدارم بودند. در برکهی زلال اشک آن نخل تنهای سوختهای که زیر بار آفتاب غمت پشت دوتا کرده بود. در نفیر مرغان دریائی که پریشان و سرگردان خود را به دریا میزدند. در گل بامدادی که به یادت به گریه نشسته بود. در شمع داغدار که سوختن از فراقت را ناله میکرد. در پروانه بیدل که وصال تو را در مرگ خویش میجست. به غنچه گل سرخی که از غمت پیرهن چاک زده بود و در ذرهذره این کویر برهوت رندگی که تشنهی سایهی بودن تو بود، همان کویری که من در آن تها و خسته با کولهباری از خاطره و اندوه در شبی قیرگون و وحشتناک با سکوتی هراسانگیز و دهشتناک، با بیکسی دردآلودی که بر جان سایه افکنده بود، پائی خلیده از خار راه و دستی خونآلود از تیغ نامهربانیها، چشمانی نیمباز و دلی بیامید و جانی بیفروغ، که نه سایه روشن مهتابی راه بر من مینمایاند و نه حتی سراب برکهی امیدی توان رفتنم میبخشید، نه دست همراهی جرعهای گوارا از زلال دوستی به کام تفتیدهام مینشاند و نه خنکای مرهمی داغ دل سوختهام را بهبودی میداد، نه زخمهی سازی دلنواز نغمه امید به گوشم میخواند و نه دست صورتگری رنگ لبخندی بر چهرهی ماتم گرفتهام مینشاند، محکوم به کشیدن زنجیر سنگین بودنم بودم، زنجیری که هر گام من و هر نفس من حلقهای بر آن میافزود همانگونه که از توان رفتهی من میکاست.
***
از یاد نخواهم برد چگونه مردنت را که چو مرگ شبنم زیبا بود. شبی که همچون شبهای دیگرت لب خاموش و دلبسته به غوغای دل خویش و روح را از غبار زمینی به شراب شسته، پاک و سبک همچو اثیر، در خلوت شب میرفتی و موجهای مرموز غیبی هم چون قاصدکت میبرد و از سایه روشن مهتابی که بر دلت میتابید و تا دورترین افقهای خیالانگیز جانت را روشن میساخت، گذر میکردی و میرفتی تا شب را در گوشهای جنگل بر صخرهای که بر آن با مهتاب وعدهی دیدار داشتی بگذرانی تا آنکه ناگهان به کنار رودخانهای رسیدی و دیدی که ماه در آب شنا میکند با تنی عریان به رنگ دوست داشتن، آری تن میشوید و بر چهرهی آب چین میافکند و اینک صدای شستشوی اندام او در سکوت شب، "بانگ آب" ، لحظهای در آن خیره شدی و نگریستی و بیتاب شدی و ناگهان چون یک پاره شوق پریدی و خود را بر آن افکندی و ماه را در آغوش فشردی، آنچنان سخت، آنچنان جنونآمیز تا جان دادی و لحظهای بعد آرام و سیراب وصال، در آغوش مهتاب تن رها کرده بر بستر آب و اینچنین مردی.
***
منتظرم، تنهائی منتظرم، انتظار نوید آمدنش سخت در دلم ریشه دوانده، هر آینه منتظرم کسی به من مژدهی امیدبخش آمدنش را بدهد. به خود میگویم باز خواهد گشت، آخر مگر هر که سفر رفتبه قدمگاهش آب نمیریزند تا به سلامت بازگردد، به خدا به خدا که من هر بامداد پیالهای آب بر سنگ مزارش روان کردهام، پس آخر چرا باز نمیگردد، به من بگوئید این انتظار تا کی؟
با خود میپندارم در بامدادی نزدیک ولی نابهنگام در خانه صدا خواهد کرد، من نگران و پریشان از جا خواهم جست و چون او بر آستانهی در گام نهد، غوطهور در موجی از شادی و حیرت در آغوشش خواهم کشید و به دست نوازش گرد سفر از رخ او خواهم گرفت. آن زمان بوتههای گل باغچه از گل آکنده میشوند، بهاران به حیاط خانه پا خواهد نهاد، خورشید از فراز برخواهد آمد، درخت گیلاس شکوفه خواهد داد، من سرمست از شادی، قصهی غصههایم را که در شبهای یلدائی تنهائی به خون دل نوشته بودم با اشک شوق خواهم شست ولی افسوس که چون سر برمیدارم و از پنجره بیرون را مینگرم، بوتههای گل باغچه خالیاند، درخت گیلاس لخت و بیبر مرا نظاره میکند و از آفتاب گرم هیچ خبری نیست.
***
هنوز از یاد نبردهام روزی را که تو در خاک مأوا کردی، روزی توفانی و درهم پیچیده از درد مرگ، فضائی آکنده از بوی تلخ هراس با رطوبت برخاسته از خاکی که طعم دوری و غربت را میچشاند، با خورشیدی رنگ پریده که به رنگ آرزوهای گمشده در چشم پر از تمنای زندگی مردهای بود، با ابرهائی لرزان که سایه روشن خاکستری مرگ را در اطراف چشم خورشید چون هالهی مرگ نشانده بودند. من با ذهنی آشفته و خاطری پریشان، دست لرزان و پیری را دیدم که ناقوس مرگ را در کلیسائی متروک مینواخت، زنگ در هر نوسان خود جمجمهی هراسانگیز و فرو خشکیدهای را میمانست که به خندهای وحشتآور داندانهایش را نشان میداد. رعد خندهاش در کاسهی سرم میترکید و انعکاس آن بندبند وجودم را از هم میگسست. فرشتگان عزا با بالهای سیاه ابر در دریای آسمان به موج باد پیچ و تاب میخوردند و رنگ رقص هولناک مرگ را در بیرنگی چشمانم نقش میزدند. با تجمع ابرهای پراکنده فریاد هراس از درد زادن باران در بطن بیقرارشان، برآمدن را انتظار میبرد، انتظاری که بر فضا و زمان چنگ انداخته بود آنچنان سنگین که چرخ زمان را از گردش باز میداشت. من بر فراز گودالی که میخواست تو را تا ابد از من پنهان کند، ماتمت را ناله میکردم و تو در سپیدترین سپید جامهی دنیا، آرام چنان دانهی یخزده بر کناره گورت بر بستری از برف غنوده بودی، از پس پردهی لرزان اشک که پنجرهی چشمخانهام را خیس کرده بود، دیدم قطرات باران بر پلکهای فرو بستهات میچکیدند و از روی گونهی رنگ پریدهات به لب به زهرخند گشودهات میغلطیدند گوئی تو نیز خود در عزای خود میگریستی، چه شوم لحظهای بود که تو در خیال من چشم باز کردی و نگریستی و گوشههای لبت به التماس کناری رفتند، نگاهت از من کمک میخواست، دستانت به سوی من دراز شده بود و رهائی از کام خاک را از من طلب میکرد و من جز افسوس خوردن بر نتوانستنم نمیتوانستم. در کشاکش جدال نگاههایمان، پنجهی بیرحمی از تل خاک برآمد و تو را در خود گرفت و در کام گور نهاد و زمین تو را چه حریصانه بلعید. آسمان از ربودن تو بر زمین خشم گرفت و دیوانهوار نعرهی رعد بر فرق زمین کشید و سیلی تند بر چهرهی زمین نواخت و برق خشم از چشم آسمان دم به دم صاعقهوار میجهید. خورشید مات و رنگپریده پشت ابر سیاهی به سوگ نشسته بود. زوزهی دلخراش باد با خشخش برگ درختانی که در کوچه پسکوچههای آنها میگریخت، آوای محزون ماتم را میسرود و درخت کهنسالی شاخسار خشکیدهاش را به وداع تو تکان میداد، همچنانکه مادری مهربان به وداع دختران برگش که در غروبی پائیزی به انتظار سرآمدن شام زمستان در گهوارهی خاک جا میگرفتند، دست تکان میداد و باد که به جستجوی روحت برخاسته بود و لکهلکهی باران بر خط خط باد حکایت سرآمدن شادی را مینوشت.
چون به خود آمدم هنوز پرتو خورشید سایهی اشباح را بر گورها میرقصاند و از تو جز نامی بر سنگ و یادی در دل هیچ نمانده بود.
***
سوگند به سپیدی بامدادان زمانیکه چو غنچه میشکفد
سوگند به وزش نسیم خیال زمانیکه پارههای ابر خاطره را بر آبی آسمان خاطرم به تصویر میکشد
سوگند به واپسین قطرهی اشکی که از گونهی کودکی یتیم بر سنگفرش یخزدهی کوچهای تاریک در شبی برفی میچکد
سوگند به نوای کاروان زمانیکه طنین آن بیابانگرد ره گمکرده را مژدهی دیدار داد
و سوگند به آواز رهائی در پرواز کبوتر
که یادت را در نهانحانهی دا جاودانه خواهم داشت
ای خیال خوب تو خوبترین خیالها
نوشته ای به تاریخ زمستان 1363
يادداشتهاي پراکنده...برچسب : نویسنده : delica6492o بازدید : 141