دوست شدن به کوهنوردی میماند. هر چه بالاتر میروی چشماندازهای زیباتر و دلنشینتر پیش چشمانت پدیدار میشود. از هوای پاکتر پر میشوی و جانت تازه میشود چنانکه میخواهی همیشه در اوج بمانی و بالاتر بروی تا کشف افقهای ناپیدا و همنشین نور و ابر شدن. اما هر چه پیشتر و بالاتر میروی ترس افتادن نیز پررنگتر میشود و با سنگی که گاه از زیر پایت میلغزد، بیم گم کردن راه چنان بر ذهنت سایه میافکند و سنگینی اندوه بر دلت خیمه میزند که در سکوت و خلوت تنهائیات جز طنین مکرر صدای خرد شدنت را نمیتوانی شنید.
تکتک واژهها و رفتارهایت به گامها و حرکاتت میماند در بالا رفتن از شیبهای تند و گاه خطرناک مسیر. گاه مسیرت هموار است و بسادگی جلو میروی و گاه ابری و مهآلود میشود با شیبی تند و خطر لغزش و سقوط که همواره در کمین است و نگرانت میکند و بیم و ترسی که پنجه بر قلبت میفشرد تا به نفسنفس بیفتی. گاه یک گل، یک لبخند، یک نگاه بر رنگینکمان سوارت میکند و گاهی نیز نشانههای آشنائی کمرنگ میشوند و اینبار ترس گم شدن و شنیدن پژواک مکرر فریادهای تنهائیات بر جانت سایه میافکند. وقتی لبخند دوست را کمتر میبینی یا در نگاهش آشنائی و مهر را پیدا نمیکنی، گمان میکنی جائی اشتباه رفتهای، سخنی به نادرستی بر زبان راندهای، بیگمان این از تلخترین لحظات زندگیات خواهد بود.
يادداشتهاي پراکنده...برچسب : نویسنده : delica6492o بازدید : 138